جدول جو
جدول جو

معنی پی سپید - جستجوی لغت در جدول جو

پی سپید
(پَ / پِ سَ / سِ)
شوم قدم. (غیاث). عقب. (حبیش) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
پی سپید
شوم قدم نامبارک
تصویری از پی سپید
تصویر پی سپید
فرهنگ لغت هوشیار
پی سپید
((پَ یا پِ س ِ))
پی سفید، شوم قدم، نامبارک
تصویری از پی سپید
تصویر پی سپید
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پی سپر
تصویر پی سپر
پی سپار، پی سپرده، لگدکوب، پایمال، برای مثال حافظ سر از لحد به در آرد به پای بوس / گر خاک او به پای شما پی سپر شود (حافظ - ۴۵۸ حاشیه)، پی سپرنده، پی سپار، رونده
پی سپر کردن: پی سپار لگدمال کردن، پایمال کردن، پی سپار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی سفید
تصویر پی سفید
خوش قدم، ویژگی کسی که قدمش میمون و مبارک است
نیک پی، خجسته پی، فرّخ پی، سپیدپا، فرّخ قدم، فرخنده پی، پی خجسته، برای مثال شد کار سخت بر ما هرچند پی سفیدیم / ماندیم در کشاکش از شق کمانی خویش (مخلص کاشی - لغتنامه - پی سفید)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی سپار
تصویر پی سپار
رهسپار، رونده، راهرو، پی سپارنده، برای مثال باد بهار بین که چو فراش چست خاست / بر دشت و کوه شد به گه صبح پی سپار (ابن یمین - ۸۳)، پاسپار
پی سپار کردن: لگدمال کردن، پایمال کردن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ پی)
در مرتبه و نفر دوم در حق بازی کردن. بعد از پیش. پشت سردو (در تداول مردم قزوین)
لغت نامه دهخدا
(پُ لِ)
نام پلی بر رود طالار دارای دو چشمه در سی میلی شمال فیروزکوه و 42میلی جنوب ساری. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 42 و43)
نام ایستگاهی از راه آهن طهران و بندر شاه. فاصله اش تا طهران 286/2هزار گز و آن ایستگاه هفدهم راه آهن شمال است از سوی طهران
لغت نامه دهخدا
در تداول اطفال، گربه، پی پیشی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ سَ / سِ)
عقب. (مهذب الاسماء) (السامی). پی سپید. شوم. نامبارک. سفیدپی. سبزپا. سبزقدم. (مجموعۀ مترادفات ص 230) ، بدبخت و بی طالع. کسی که پی هرکاری که رود سرانجام نیابد. (آنندراج) :
شد کار سخت بر ما هرچند پی سفیدیم
ماندیم در کشاکش، از شق کمانی خویش.
مخلص کاشی.
دل از سفید گشتن مو ناامید شد
عالم سیه بچشم ازین پی سفید شد.
صائب.
امشب شب امید بجانان رسیدنست
ای صبح پی سفید چه وقت دمیدن است.
معصوم کاشی.
پیک بشارتی شده اشک سفیدپی
سهم سعادت آمده آه سیه زبان.
میرالهی همدانی.
در راه منع باده افتادنش مفیدست
زاهد که از برودت چون برف پی سفیدست.
سالک قزوینی.
ای خواجۀ پی سفید انگشت نما
سوداگر هیچ و پوچ با روی و ریا.
(؟)
لغت نامه دهخدا
(وِ سِ)
پهلوانی بود مازندرانی که رستم زال او را کشت. (برهان) (از جهانگیری). نام دیوی که رستم او را در مازندران کشته است. (شرفنامۀ منیری). در افسانه های شاهنامه دیومعروف مازندران و در واقع سردار و پادشاه آن سرزمین در روزگار کیکاوس. وی کیکاوس را که به مازندران لشکر کشیده بود با سران سپاهش به جادویی نابینا و در بند کرد و سپاه ایران را شکست داد و در بند کشید. رستم پس از آگاهی از این ماجرا به مازندران شتافت و بعد از گذشتن از هفت خان که دیو سپید برای او ایجاد کرده بود، به غار دیوسپید درآمد و او را که درون غار خفته بود از خواب بیدار کرد و با وی جنگید و بر زمین زدو جگرگاهش بدرید و جگر او را برای بینا کردن دیدگان کیکاوس و سران سپاه ایران برد. جنگ رستم با دیو سپید از جنگهای نمایان اوست و در میان عامۀ مردم شهرت فراوان دارد. (از دائره المعارف فارسی) :
نه ارژنگ مانم نه دیو سپید
نه سنجه نه پولاد غندی نه بید.
فردوسی.
زآتشین تیغی که خاکستر کند دیو سپید
شعله در شیر سیاه سیستان افشانده اند.
خاقانی.
و نیز رجوع به دیو شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ / سِ)
کف سفید. رجوع به کف سفید شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ بَ)
پایمال کردن. (آنندراج) ، رفتن:
چه چاره ست تا این ز من بگذرد
پی ام اختر بد مگر نسپرد.
فردوسی.
به شخّی که کرگس بدو نگذرد
برو گور و نخچیر پی نسپرد.
فردوسی.
کافر کشته بهم برنهی و تابه تبت
بسم باره بکافور همی پی سپری.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ سِ پَ دَ / دِ)
مکدود. لگدمال شده. پایمال گردیده، رفته
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان طیبی سرحدی بخش کهگیلویۀ شهرستان بهبهان. واقع در 4هزارگزی جنوب قلعه رئیسی مرکز دهستان. کوهستانی، سردسیر، مالاریائی. دارای 75 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و برنج و پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری. صنایع دستی قالیچه و پارچه بافی. ساکنین ازطایفۀ طیبی هستند. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیکسید
تصویر پیکسید
فرانسوی مجری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی پیش
تصویر پی پیش
دوم در حق بازی کردن بعد از پیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی سپر
تصویر پی سپر
رونده، سالک
فرهنگ لغت هوشیار
رونده راهرو: باد بهار بین که چو فراش خانگی در دشت و کوه شدن بگه صبرپی سپار. (این یمین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی سپردن
تصویر پی سپردن
پایمال کردن، رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی سپرده
تصویر پی سپرده
لگد مال شده پایمال گردیده، رفته عبور کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب سپید
تصویر آب سپید
آب مروارید (چشم)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پرسفید رگ دارد سفید پر. یا چای پرسفید. نوعی چای معطر که رنگ آن مایل بسفید است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی سفید
تصویر پی سفید
بد بخت وبی طالع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی سپردن
تصویر پی سپردن
((~. س ِ پَ دَ))
پایمال کردن، عبور کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب سپید
تصویر آب سپید
((~ِ س ِ))
نوعی بیماری چشم که بر اثر پیری یا بیماری یا ضربه، عدسی چشم تیره شود، آب مروارید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پی سپر
تصویر پی سپر
((~. سِ پَ))
رونده، سالک، پایمال شده، لگدکوب شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پی سپار
تصویر پی سپار
((پِ یا پَ. س ِ))
رونده، راهرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریش سپید
تصویر ریش سپید
آق سقل
فرهنگ واژه فارسی سره
رهرو، رهسپر، عابر، راهی، رهسپار، عازم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع منطقه ی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی